نوشته شده توسط : سمیرا

ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید . ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید : هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .
می گویند : چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد آن مرد با همسر بازگشته خویش ، او را اشک ریزان بدرقه می کردند 

 

آموزش اینترنت ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 59
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

گذر کن بسان نسیمی ز کویم
نگه کن دمی بر گل ابرویم
بیا و چنان روزگار گذشته
بزن شانه با پنجه هایت بمویم
غبار غمت گشته پیراهن دل
بیا تا غبار غم از دل بشویم
گرفتار جام و سبویم خدا را
بیا و رها کن زجام و سبویم
بریدی تو از من بجان تو اما
که من جز ره تو رهی را نپویم
به هر بزم و هر جا که پا میگذارم
توئی بر زبان توئی گفتگویم
بیا و نظر کن که از غم چه گشتم
نگه کن که آن آب رفته به جویم
به (بیگانه)مانم ز بی اعتباری
بیا و مریز اینهمه آبرویم

 

بیگانه 

 

خرید شارژ ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 123
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

 

آموزش مراحل فعالسازی mmsایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 39
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

می خواستم به دنیا بیایم  ، در یک زایشگاه عمومی  . پدربزرگم به مادرم گفت فقط بیمارستان خصوصی ! مادرم گفت : چرا ؟ پدربزرگم گفت :مردم چه می گویند ؟!
می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سرکوچه ی مان ،مادرم گفت : فقط مدرسه ی غیرانتفاعی ! پدرم گفت چرا ؟ مادرم گفت مردم چه می گویند ؟

به رشته ی انسانی علاقه داشتم . پدرم گفت : فقط ریاضی .گفتم : چرا ….. پدرم گفت : مردم چه می گویند ؟
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم . خواهرم گفت : مگرمن بمیرم . گفتم :چرا ؟… خواهرم گفت : مردم چه می گویند ؟
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم . پدر و مادرم گفتند مگر از روی نعش ما رد شوی .گفتم : چرا؟…آنها گفتند : مردم چه می گویند ؟
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای درپایین شهر اجاره کنم .مادرم گفت : وای برمن . گفتم چرا؟…. مادرم گفت مردم چه می گویند ؟!…
اولین مهمانی بعداز عروسیمان بود .می خواستم ساده باشد و صمیمی . همسرم گفت : شکست ، به همین زودی ؟! …. گفتم : چرا؟ همسرم گفت : مردم چه می گویند ؟!….
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم ، درحد وسعم ، تا عصای دستم باشد .همسرم گفت : خدا مرگم دهد .گفتم چرا ؟….همسرم گفت : مردم چه می گویند ؟…..
بچه ام می خواست به دنیا بیاید ،دریک زایشگاه عمومی . پدرم گفت : فقط بیمارستان خصوصی ! گفتم چرا ؟… پدرم گفت : مردم چه می گویند ؟….
بچه ام می خواست به مدرسه برود ، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند ، ازدواج کند …. می خواستم بمیرم . برسر قبرم بحث شد .پسرم گفت : پایین قبرستان .  زنم جیغ کشید .دخترم گفت : چه شده ؟ ….زنم گفت : مردم چه می گویند ؟!
مـــُردَم  ،برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای را درنظر گرفت ، خواهرم اشک ریخت و گفت : مردم چه می گویند ؟!….
ازطرف قبرستان سنگ قبرساده ای برسرمزارم گذاشتند .اما برادرم گفت :مردم چه می گویند ؟!
خودش سنگ قبری برایم سفارش دادکه عکسم را رویش حک کردند .
حالا من دراینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود : مردم چه می گویند ؟!…مردمی که عمری نگران حرف هایشان بودم ،حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند .

 

آموزش فعالسازی mmsایرانسل روی ویندوز



:: بازدید از این مطلب : 47
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

 

دوست مسن ولی خوب
وقتی صحبت از دوستی می شود، کیفیت مهم می شود نه کمیت. این دوست از زمانی که رمان های عاشقانه می خواندید تا وقتی که برای اولین بار کسی دلتان را شکست، همه چیز را می داند. ولی می دانید که هیچ وقت از چیزهایی که می داند، سوء استفاده نمی کند. لازم نیست چیزی را برای او توضیح دهید. او شما را درک می کند و شما را دوست دارد، به همین دلیل است که همه نقاط ضعف و اشتباهات شما را بیش از هر عضو دیگری از دایره نزدیکانتان، می بخشد. به علاوه او به شما یادآوری می کند که چه کسی هستید. با گذشت زمان از دوستی شما – و با پشت سر گذاشتن فراز و نشیب های فراوان – شما درس های مهم زیادی درباره برقراری ارتباط، تعهد و پشت سر گذاشتن مشکلات از او یاد می گیرید. باید از او به خاطر همه اینها سپاسگزار باشید.

دوست واقع بین
این دوست معنی عشق سخت را می داند. وقتی به او می گویید که آماده اید خانه ای بخرید، او شما را یاد هفته پیش می اندازد که پول نیاز داشتید و همه پس انداز خود را خرج کردید. او به شما درباره زمانی که دنبال ترفیع بودید و آن را نگرفتید، یادآوری می کند. او بود که یاد شما انداخت که کرایه خانه تان را نپرداخته اید. شاید همیشه آن چیزی را که می خواهید نگوید، ولی همیشه به شما چیزی را که باید بشنوید می گوید. به همین دلیل این دوست، یک شخص کلیدی در زندگی شماست. همه ما دوست داریم فکر کنیم که همه چیز را می دانیم، ولی گاهی نمی توانیم آنچه برایمان خوب است را ببینیم.
پلیس مهمانی ها
وقتی تنها زندگی می کنید، زندگی کردن با غذای حاضری و تلویزیون تماشا کردن، گاهی بسیار کسل کننده می شود. ولی اگر در جمع دوستان، یک پلیس مهمانی داشته باشید، همه چیز رنگ دیگری به خود می گیرد. این مدل دوست همیشه خبرهای دست اولی دارد، رستوران های خوب را می شناسد و شما را با افراد جدیدی آشنا می کند. با این دوست شما شبکه اجتماعی خود را گسترش می دهید و تجربیات سرگرم کننده ای خواهید داشت و به مهمانی های زیادی دعوت می شوید.
تیم الف
دقت کرده اید وقتی به صورت جفت جفت بیرون می روید، دوستان زوج بانمک شما باعث می شوند که شما و نامزدتان هم لحظات خوب و رمانتیکی داشته باشید؟ داشتن دوستان متأهل و زوج باعث می شوند که رابطه شما هم استوارتر، طولانی تر و شادتر شود. دلیل آن هم مشخص است: داشتن وجه اشتراک با رفیق تان، به خصوص اگر سلیقه شما دو دوست در انتخاب همراه زندگی شبیه به هم باشد. دوستان متأهل باعث می شوند که شب های زیادی دور هم جمع شوید و رابطه شما دو نفر هم محکم تر می شود. در حالیکه دوستان مجرد باعث می شوند که آرزوی روزهایی را داشته باشید که با شریک زندگی تان وقت بگذرانید، دوستان متأهل هم شما را یاد این موضوع می اندازند که دلبستگی به یک فرد و با او بودن بهتر از تنها بودن است. دوستان متأهل می توانند برای شما دو نفر الگو باشند: اگر آن دو نسبت بهم بسیار دلبسته و علاقمند باشند، خوب ارتباط برقرار کنند یا وقتی یکی از آنها از دیگری به خاطر کار کوچکی تشکر می کند، شما از آنها الگو می گیرید.
رویابین
این مدل رفیق، آدمی است که برای تعطیلات به برزیل رفته و از آنجا خیلی خوشش آمده و تصمیم گرفته به آنجا نقل مکان کند. یا رفیقی است که از مسابقات آشپزی الهام گرفته و تصمیم گرفته که به عنوان شغل دوم، آشپزی کند و در مدرسه آشپزی ثبت نام می کند. اینکه آدم بی مسئولیت باشد خوب نیست، ولی این آدم هنوز هم می تواند به شما یک چیزهایی یاد بدهد. داشتن دوستی که از گسترش افق های فکری اش نمی ترسد و ریسک می کند و دنبال رویاهایش می رود، خیلی اهمیت دارد (مگر آنکه بخواهید تبدیل به زوج متأهل سالمند کلیشه ای شوید حتی قبل از آنکه پیر شوید!) چه او شما را ترغیب کند که برای تعطیلات به کشور رویاهایتان بروید، چه به شما انگیزه شروع کسب و کاری بدهد که از بچگی آرزویش را داشتید، او کسی است که شما را آن موقع که نیاز دارید، به سمت موقعیتی هل می دهد

 

آموزش فعالسازی mmsایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 59
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
 
ﻭﻗﺘﯽ 15 ﺳﺎﻟﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ... ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﯼ ... lllllllllllll----------------- ---- ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ 20 ﺳﺎﻟﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺮﺕ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ --------------------- lllllllllllll----------- ---------- ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ 25 ﺳﺎﻟﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ .. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﻣﻮ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﺑﺮﺍﻡ ﺁﻭﺭﺩﯼ ..ﭘﯿﺸﻮﻧﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪﯼ ﻭ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻨﯽ .. ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﺮﺕ ﻣﯽ ﺷﻪ --------------------- lllllllllllll----------- ---------- ﻭﻗﺘﯽ 30 ﺳﺎﻟﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ..ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ .ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﺕ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻪ --------------------- lllllllllllll----------- ---------- ﻭﻗﺘﯽ 40 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻣﯿﺰ ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﮔﻔﺘﯽ . ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﯼ ﺗﻮ ﺩﺭﺳﻬﺎ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻣﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ --------------------- lllllllllllll----------- ---------- ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ 50 ﺳﺎﻟﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﻓﺘﻨﯽ ﻣﯽ ﺑﺎﻓﺘﯽ ﺑﻬﻢ ﻧﮑﺎﻩ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ --------------------- lllllllllllll----------- ---------- ﻭﻗﺘﯽ 60 ﺳﺎﻟﺖ ﺷﺪ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﯼ ... ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ 70 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﺍﺣﺘﯿﻤﻮﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﻭ ﮐﻪ 50 ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮﻥ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ --------------------- lllllllllllll----------- ---------- ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ 80 ﺳﺎﻟﺖ ﺷﺪ .. ﺍﯾﻦ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ .. ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻢ .. ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ --------------------- lllllllllllll----------- ---------- ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ .. ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ --------------------- lllllllllllll----------- ---------- ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺶ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺭﺯﺵ ﻗﺎﺋﻞ ﻫﺴﺘﯽ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺪﯼ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﻨﯿﺪ
 


:: بازدید از این مطلب : 46
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 15 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

یکدم مرا به صبح آدم گذشته است
یک عمر هم به ماتم آن دم گذشته است
مهمان این سراچه شبی شمع شد چو من
او هم شبش به اشک دمادم گذشته است
او بود و وصل بود قرار و بهار بود
او رفت و کارها همه در هم گذشته است
نازم حدیث لیلی و مجنون  که زنده ماند
افسانه ی سکندر و حاتم گذشته است
یکدم نمانده بیش ز (بیدار) رحمتی
تا بر سرش قدم نهی آن دم گذشته است

 

محمد حسین جلیلی کرمانشاهی(بیدار)

 

خرید شارژ ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 49
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 14 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
دخترهایش دل خوش کرده اند به پسر عاشق رویاهایشان که هم پولدار است و هم خوش چشم و ابرو و همیشه لبخند زیبایی به لب دارد و هرآنچه او گفت پسرک با کمال میل می پذیرد و دخترک به آرزویش می رسد و می شود همان سیندرلای معروف!! و پسر هایش دل بسته اند به دختر زیبای خیالات شان!! همان همسر وفاداری که وصفش را شنیده بودند، همان که با نگاهش خستگی ها و زشتی های عالم را از ذهن و تن به در می کند!! چه می‌دانم، شاید نتیجه اش باشد از همان فیلمفارسی های معروف عشق و عاشقی. و هر روز همین ها که ذکر و خیرشان بود به دنبال هم می گردند، می بینند، می پسندند و دل می بندند! و می فهمند که نه! این آن که ما می خواستیم نیست و روز از نو روزی از نو.
 
 
آموزش مراحل فعالسازی mmsایرانسل

 



:: بازدید از این مطلب : 40
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند

وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهی ها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند

همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آموخت

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"

"برتولد برشت"

 

آموزش فعالسازی mmsایرانسل روی ویندوز

 



:: بازدید از این مطلب : 63
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 10 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

ابلهی می خواست بر اسب سوار شود . پای راست بر رکاب گذاشت و بالا رفت . ناگزیر ، رویش یه طرف پشت اسب قرار گرفت . اندکی رفت تا به جماعتی رسید . گفتند :
" چرا واژگونه بر اسب نشسته ای ؟ ! "
گفت :
" من درست نشسته ام . این اسب از کره گی بر عکس بوده است ! "

=========

گاهی حکایت ماست ...

 

آموزش اینترنت ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 42
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 دی 1392 | نظرات ()