نوشته شده توسط : سمیرا

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...

چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...

 

خرید شارژ ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 18
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 30 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

 

 

همسر چهارم، مانند جسم ما است اصلا اهمیت برای او ندارد که چه قدر تلاش می کنیم تا جسم ما خوب به نظر آید و هنگامی که بمیریم ما را ترک می کند.

 

همسر سوم مانند شأن و موقعیت و دار و ندار ما است و موقع مرگ ما را ترک می گویند.

 

همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند و موقع مرگ بر سر مزار ما می آیند.

 

همسر اول روح ما است چیزی که در هنگام لذت های خود او را از یاد می بریم و به دنبال مادیات و ثروت هستیم!

 

پس اجازه ندهید ثروت، قدرت و خوشی مرا از توجه به همسر اول باز دارد چرا که او همه جا همراهمان است. از همین امروز شروع کنیم و به غذای روح فکر کنیم تا در هنگام سفر ابدی، همراهی زیبا و آشنا داشته باشیم.

 

آموزش مراحل فعالسازی mmsایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 43
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

 

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه استپیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شودجوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد

پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آوردجوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی بردجوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است

پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد هیچی نمی خواهم

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم نداردپیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.
 

 

 

آموزش فعالسازی mmsایرانسل روی ویندوز



:: بازدید از این مطلب : 8
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می‌دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی‌‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می‌کشید. پرنده‌ای در آسمان پر زد، سبک بال ...؛ سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدالت نیست.

کاش پُشتم را این همه سنگین نمی‌کردی. من هیچگاه نمی‌رسم. هیچگاه. و در لاک‌ سنگی خود خزید.

به نیت ناامیدی. خدا سنگ پشت‌ را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره‌ای کوچک بود.

و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد ... هیچکس نمی‌رسد. چرا؟

چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره‌ای از هستی را بر دوش می‌کشی؛ پاره‌ای از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه‌ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره‌ای از "او" را با عشق بر دوش کشید.

 

آسمان فرصت پرواز بلندی است، قصه این است چه اندازه کبوتر باشی.

 

آموزش فعالسازی mmsایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 18
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 25 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
 
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...

 

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

 

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: 

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

 

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت: 

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه

آموزش اینترنت ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 18
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ....

 

 

بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در 

درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

 

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

 

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

 

خرید شارژ ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 22
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 23 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود كه خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ویشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترین كار براى تو این است كه بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بكنى كه من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهید كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت كرد و گفت: "من یك لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است یك پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم كه در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنید". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنید. این باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت كنم".

داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نیز بركت دهد. از آن‏جایى كه بسیار دیر شده بود و تا كوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریكى شب ممكن بود كه آب به زمین بریزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یك بار به آن دختر در دوشیدن شیر كمك كند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد كریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.

روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یكدیگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب كار مى‏كرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر كشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پیرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جایى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مى‏كرد.

ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یك لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم كه در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود.

و سپس او ویشنو را دید كه در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...

 

آموزش مراحل فعالسازی mms ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 13
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 20 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد یك كشتی كه در قسمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزیره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر می كرد كه دیگری  شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا كه هیچ كدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
"چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"
مرد اول پاسخ داد:
"  نعمتها تنها برای خودم است چون كه من تنها كسی بودم كه برای آنها دعا و طلب كردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :
"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم وگرنه تو هیچكدام از نعمتهای مرا دریافت نمی كردی"
مرد پرسید:
" به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "
"او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود"

 

آموزش فعالسازی mmsایرانسل روی ویندوز



:: بازدید از این مطلب : 22
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 19 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
حکیم ارد بزرگ در کنار گل همیشه بهار

به حکیم ارد بزرگ (رهبر اردیست های جهان) گفتند :"گل همیشه بهار" در خود چه دارد که اردیست های جهان آن را نماد خود می دانند ؟
حکیم پاسخ داد : گل زرد رنگ همیشه بهار ، سرشار از مهر است ، می توان با دادن شاخه ایی از آن ، پیمان زناشویی بست .
گفتند اما ازدواج در حال حاضر بسیار سخت است، آیا با یک شاخه گل !؟
حکیم پاسخ داد : پیمان زناشویی آسان ، ارزشمند است .
گفتند مگر سنت ها را می شود رها کرد ؟
حکیم در حالی که از جای خود برمی خواست گفت : سخت نمودن پیمان زناشویی به نام ارزش نهادن به سنت ها درست نیست .

 

آموزش فعالسازی mmsایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 13
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش کم شده است.

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نميدانست اين موضوع را چگونه با اودر ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگيشان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت. دکتر گفت براى اين که بتوانى دقيقتر به من بگويى که ميزانناشنوايى همسرت چقدر است آزمايش ساده اى وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:«ابتدا در فاصله ٤ مترى او بايست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو.اگر نشنيد همين کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد.»آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است.بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسيد: عزيزم شام چىداريم؟ جوابى نشنيد. بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم پاسخى نيامد.باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم جوابى نشنيد . باز هم جلوتررفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نيامد. اينبار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزيزم شام چى داريم؟ زنش گفت:مگه کرى؟ براى پنجمين بار میگم:خوراک مرغ !!!نتيجه اخلاقى:مشکل ممکن است آنطور که ما هميشه فکر میکنيم در ديگران نباشد و شاید درخود ما باشد

 

آموزش اینترنت ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 49
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 17 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد – پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد – او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد .

در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند – آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم – اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم – به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم !!!

 

خرید شارژ ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 53
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 16 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

كسي از شنبه ها يمان عكس نمي گيرد

از نگاه هاي شرقي مان در غروب اردوگاه

و زن هايي كه مي دانند وطن

آواز مرده اي ست كه برنمي گردد!

 

ما شناسنامه هايمان را برداشته ايم

با ترس هايمان كه بزرگ ترند!

 

كسي از ما با چشم هاي بادامي اش گريه مي كند

كسي از ما با چشم هاي درشت

من با چشم هاي جنگ زده ام

پرت مي شوم

به حاشيه ي خبرها

وفكر مي كنم شيمياي شده اند شعرهاي ام

وحنجره اي كه با آن بغض مي كنم

 

مرا به دريا بياندازيد

مي خواهم خوراك كوسه ها بشود صبوري ام

وتصويرهايي از حلبچه

كه خوراك روزنامه هاي وطنم شد!

 

حالا ما 

به تمام زبان هاي زنده ي دنيا

گريه مي كنيم ....

 

مرا به دريا بياندازيد

مي خواهم با ماهي سياه كوچكي

كه توي كودكي ام بود

حرف بزنم!

 

ناهید عرجونی 

 

آموزش مراحل فعالسازی mms ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 22
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 13 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

آواز عاشقانه‌ي ما در گلو شكست
حق با سكوت بود ، صدا در گلو شكست

ديگر دلم هواي سرودن نمي‌كند
تنها بهانه‌ي دل ما در گلو شكست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه‌هاي عقده‌گشا در گلو شكست

اي داد ، كس به داغ دل باغ ، دل نداد
اي واي ، هاي‌هاي عزا در گلو شكست

آن روزهاي خوب كه ديديم ، خواب بود
خوابم پريد و خاطره‌ها در گلو شكست

"بادا" مباد گشت و "مبادا" ‌به باد رفت
"آيا" ز ياد رفت و "چرا" در گلو شكست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شكست

تا آمدم كه با تو خداحافظي كنم
بغضم امان نداد و خدا..... در گلو شكست

 

آموزش فعالسازی mms ایرانسل روی ویندوز



:: بازدید از این مطلب : 38
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 12 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

شاهد بوده ای
ﻟﺤﻈــﻪ ﺗﻴــﻎ ﻧﻬــﺎﺩﻥ ﺑــﺮ ﮔــﺮﺩﻥ ﮐﺒــﻮﺗــﺮ ﺭﺍ؟
ﻭ ﺁﺑــﯽ ﮐــﻪ ﭘﻴــﺶ ﺍﺯ ﺁﻥﭼــﻪ ﺣــﺮﻳﺼــﺎﻧــﻪ ﻭ ﺍﺑﻠﻬــﺎﻧــﻪ, ﻣــﯽ ﻧــﻮﺷــﺪ ... !؟
ﭘــﺮﻧــﺪﻩ؟
ﺗــﻮ, ﺁﻥ ﻟﺤﻈــﻪ ﺍﯼ !
ﺗــﻮ, ﺁﻥ ﺗﻴﻐــﯽ !
ﺗــﻮ, ﺁﻥ ﺁﺑــﯽ !
ﻣــﻦ !
ﻣــﻦ, ﺁﻥ ﭘــﺮﻧــﺪﻩ ﺑــﻮﺩﻡ . . .

سید علی صالحی

 

آموزش فعالسازی mms ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 61
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 11 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

یک زن نمی شکند !

هزار تکه می شود

وقتی در عمق صبوری

دروغ مردی را

به جا رختی تظاهر می آویزد

و آنقدر اتو می کشد

تا شکل راستی شود

اما بانو ...

لباس بد قواره

همیشه به تن زار میزند

... و معجزه هیچ خیاطی هم

کافی نیست .

و تو ! " مرد رویای یک زن "

چگونه از سازی هزار تکه

شوق شنیدن

آوایی خوش داری ؟ .....

باتشکر از #حسین_باستانی

 

آموزش اینترنت ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 42
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

بعضی‌ها شعرشان سپید است، دلشان سیاه،
بعضی‌ها شعرشان کهنه است، فکرشان نو،
بعضی‌ها شعرشان نو است، فکرشان کهنه،
بعضی‌ها یک عمر زندگی می‌کنند برای رسیدن به زندگی،
بعضی‌ها زمین‌ها را از خدا مجانی می‌گیرند و به بندگان خدا گران می‌فروشند.
بعضی‌ها حمال کتابند،
بعضی‌ها بقال کتابند،
بعضی‌ها انباردارکتابند،
بعضی‌ها کلکسیونر کتابند
بعضی‌ها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان،
بعضی‌ها اصلا قیمتی ندارند،
بعضی‌ها به درد آلبوم می‌خورند،
بعضی‌ها را باید قاب گرفت،
بعضی‌ها را باید بایگانی کرد،
بعضی‌ها را باید به آب انداخت،
بعضی‌ها هزار لایه دارند
بعضی‌ها ارزششان به حساب بانکی‌شان است،
بعضی‌ها همرنگ جماعت می‌شوند ولی همفکر جماعت نه،
بعضی‌ها را همیشه در بانک‌ها می‌بینی یا در بنگاه‌ها.
بعضی‌ها در حسرت پول همیشه مریضند،
بعضی‌ها برای حفظ پول همیشه بی‌خوابند،
بعضی‌ها برای دیدن پول همیشه می‌خوابند،
بعضی‌ها برای پول همه کاره می‌شوند.
بعضی‌ها نان نامشان را می‌خورند،
بعضی‌ها نان جوانیشان را میخورند،
بعضی‌ها نان موی سفیدشان را میخورند،
بعضی‌ها نان پدرانشان را میخورند،
بعضی‌ها نان خشک و خالی میخورند،
بعضی‌ها اصلا نان نمیخورند،
بعضی‌ها با گلها صحبت می‌کنند،
بعضی‌ها با ستاره‌ها رابطه دارند.
بعضی ها صدای آب را ترجمه می‌کنند.
بعضی ها صدای ملائک را می‌شنوند.
بعضی ها صدای دل خود را هم نمی‌شنوند.
بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را به خود نمی‌دهند.
بعضی ها در تلاشند که بی‌تفاوت باشند.
بعضی ها فکر می‌کنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست.
بعضی ها فکر میکنند وقتی بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست.
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود می‌دانند.
بعضی ها فکر میکنند پول مغز می‌آورد و بی پولی بی مغزی.
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر می‌کشند.
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه می‌گیرند.
بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها که نمی‌کشند.
بعضی ها یک درجه تند زندگی می‌کنند، بعضی‌ها یک درجه کند.
هیچکس بی‌درجه نیست.
بعضی ها حتی در تابستان هم سرما می‌خورند.
بعضی ها در تمام زندگی‌شان نقش بازی می‌کنند.
بعضی از آدمها فاصله پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ.
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر،
بعضی به اندازه کرة زمین و بعضی به وسعت کل هستی.
بعضی ها به پز میگویند پرستیژ
بعضی ها خیلی جورهای مختلف هستند.
شما چطور؟ آیا شما هم از این بعضی ها هستید ؟؟؟

 

خرید شارژ ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 31
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 9 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بودکه او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت:بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهدو با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود

آموزش مراحل فعالسازی mmsایرانسل

 

 



:: بازدید از این مطلب : 34
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 7 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
 
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی...

سعدیِ جان
 


:: بازدید از این مطلب : 36
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببر
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که
زناری هست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ما
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
 
سعدی
 


:: بازدید از این مطلب : 42
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 4 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

برايم بنويس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برايم بنويس، چطوري ميخوابي؟ جايت نرم است؟
برايم بنويس، چه شکلي شده اي؟ هنوز مثل آن وقت ها هستي؟
برايم بنويس، چه کم داري؟ بازوان مرا؟
برايم بنويس، حالت چطور است؟ خوش مي گذرد؟
برايم بنويس، آن ها چه مي کنند؟ دليريت پا برجاست؟
برايم بنويس، چه کار ميکني؟ کارت خوب است؟
برايم بنويس، به چه فکر مي کني؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو مي پرسم!
و جواب ها را مي شنوم که از دهان و دستت مي افتند
اگر خسته باشي، نمي توانم
باري از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشي، چيزي ندارم که بخوري.
و بدين سان گويا از جهان ديگري هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام. برتولت برشت

 

آموزش اینترنت ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 30
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
 
هیچ چیز نمي‌تواند دو بار اتفاق بيفتد،
و اتفاق نخواهد افتاد
درنتیجه ناشی
به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت

 

حتي اگر کودن ترین شاگرد ِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم

هیچ روزی تکرار نمی شود
هيچ شبي، دقيقاً مثل شب پيش نيست،
هيچ بوسه‌اي، مثل بوسه‌ي قبل نيست
و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی

دیروز ، وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بر زبان آورد،
طوری شدم ، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد

امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز! رُز، ديگر چيست؟
آیا رز ، گل است؟ شاید سنگ باشد

روزها، همه زودگذرند
چرا ترس،اين همه اندوه بي‌دليل براي چيست؟
هيچ چيزي هميشگي نيست
فردا كه بيايد، امروز فراموش شده است.

هر دو خندان
خود را با طالع و سرنوشت‌مان هماهنگ می كنيم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال

 

-شعری از ويسلاوا شيمبورسكا

 

خرید شارژ ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 22
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 2 آذر 1392 | نظرات ()