نوشته شده توسط : سمیرا

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بودکه او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت:بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهدو با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود

آموزش مراحل فعالسازی mmsایرانسل

 

 



:: بازدید از این مطلب : 34
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 7 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
 
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی...

سعدیِ جان
 


:: بازدید از این مطلب : 36
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببر
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که
زناری هست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ما
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
 
سعدی
 


:: بازدید از این مطلب : 42
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 4 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

برايم بنويس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برايم بنويس، چطوري ميخوابي؟ جايت نرم است؟
برايم بنويس، چه شکلي شده اي؟ هنوز مثل آن وقت ها هستي؟
برايم بنويس، چه کم داري؟ بازوان مرا؟
برايم بنويس، حالت چطور است؟ خوش مي گذرد؟
برايم بنويس، آن ها چه مي کنند؟ دليريت پا برجاست؟
برايم بنويس، چه کار ميکني؟ کارت خوب است؟
برايم بنويس، به چه فکر مي کني؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو مي پرسم!
و جواب ها را مي شنوم که از دهان و دستت مي افتند
اگر خسته باشي، نمي توانم
باري از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشي، چيزي ندارم که بخوري.
و بدين سان گويا از جهان ديگري هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام. برتولت برشت

 

آموزش اینترنت ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 30
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
 
هیچ چیز نمي‌تواند دو بار اتفاق بيفتد،
و اتفاق نخواهد افتاد
درنتیجه ناشی
به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت

 

حتي اگر کودن ترین شاگرد ِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم

هیچ روزی تکرار نمی شود
هيچ شبي، دقيقاً مثل شب پيش نيست،
هيچ بوسه‌اي، مثل بوسه‌ي قبل نيست
و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی

دیروز ، وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بر زبان آورد،
طوری شدم ، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد

امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز! رُز، ديگر چيست؟
آیا رز ، گل است؟ شاید سنگ باشد

روزها، همه زودگذرند
چرا ترس،اين همه اندوه بي‌دليل براي چيست؟
هيچ چيزي هميشگي نيست
فردا كه بيايد، امروز فراموش شده است.

هر دو خندان
خود را با طالع و سرنوشت‌مان هماهنگ می كنيم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال

 

-شعری از ويسلاوا شيمبورسكا

 

خرید شارژ ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 22
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 2 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همان‌طوري سرش زير بود و داشت براي خودش مي‌چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنه‌اي دارد مي‌آيد طرفش. چشم‌هاي گرگ دو كاسه‌ي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندان‌هايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اين‌جا چكار مي‌كني؟ مگر نمي‌داني اين كوه‌ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي‌خورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي‌كنم اين كوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر مي‌داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي‌گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي‌تواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آورده‌ام. مي‌روم قسم مي‌خورم بعد تكه پاره‌اش مي‌كنم و مي‌خورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي‌ديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اين‌جاست. حالا مي‌تواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.

برگرفته از:قصه های صمد بهرنگی-صمد بهرنگی

 

آموزش مراحل فعالسازی mmsایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 53
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 آبان 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

کشیش این‌طور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی[1] استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم، اون کاملاً منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بود. جاده‌ی عریض، پارک و... هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند می‌زد و می‌گفت: «جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد می‌گیری.» یه سال تابستون خونواده‌ی جدیدی به خونه‌ی مجاور ما نقل مکان کردند. اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی مونوپولی استاد بود. ما هر روز با هم بازی می‌کردیم و من واقعاً پیشرفت کردم! از اون‌جا که می‌دونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجان‌زده بودم!
«وقتی مادربزرگم اومد، من دویدم توی خونه، پریدم توی بغلش و گفتم: «می‌خوای مونوپولی بازی کنیم؟» هرگز برقی رو که در چشماش درخشید، فراموش نمی‌کنم. بنابراین من تخته‌ی بازی رو پهن کردم و ما شروع به بازی کردیم. اما این بار من آماده بودم. در پایان بازی، من اونو شکست دادم و صاحب همه‌چی شدم
! اون روز، بزرگ‌ترین روز زندگی من بود!
این بار در پایان بازی، مادربزرگم لبخندی زد و گفت: «جان، حالا که تو می‌دونی چطور مونوپولی بازی کنی، بذار درسی از زندگی بهت بدم. همه‌چی برمی‌گرده توی جعبه.»
من پرسیدم: «چی؟»
«هر چیزی که تو خریدی، هر چیزی که اندوختی و جمع کردی، در پایان بازی همگی برمی‌گرده توی جعبه.»
کشیش از جمعیت پرسید: «آیا این موضوع در زندگی هم صدق نمی‌کنه؟ مهم نیست شما چقدر برای پول و شهرت و قدرت و موقعیت تلاش می‌کنین، چرا که وقتی زندگی به پایان رسید، همه‌چی برمی‌گرده توی جعبه.»
کشیش مکثی کرد، چند قدم به طرف گروه عبادت‌کنندگان رفت و با صدایی آرام و ملایم ادامه داد: «تنها چیزی که شما باید اونو حفظ کنین، روح‌تونه. در اون‌جاس که شما کسانی رو که دوس‌شون دارین و شما رو دوست دارن، نگه می‌دارین...»

[1] منوپولی که در ایران به نام ایروپولی و روپولی هم شناخته می‌شود، نام یک بازی است که در آن تلاش بازیکن‌ها برای در دست گرفتن انحصاری خانه‌های خاص در زمین بازی است و شما باید در حالی که پول دارید دیگران را ورشکست کنید، بازی با تاس و صفحه و متعلقات (اسناد، کارت ها، مهره ها، هتل ها، خانه ها و...) انجام میشود.

برگرفته از كتاب: عذرخواهي يك دقيقه‌اي -کن بلانچارد

 

آموزش فعالسازی mms ایرانسل روی ویندوز



:: بازدید از این مطلب : 61
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 آبان 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
 
ميترسم ، از آن روزى كه دستى به سويم دراز شود و من از ترسِ شكستنِ دوبار، آن را پس بزنم...

ميترسم از روزى كه غمهاى انباشته شده در دلم، تبديل به سرطانِ كينه شود

ميترسم از روزى كه چشمهاى خيسم را از آسمان پس بگيرم و به مردابهاىِ تاريكِ نفرت پناه ببرم...!

ميترسم كه لبهايم دوستت دارم را فراموش كند، و انفجارِ فريادهاى خاموش،
در من سونامىِ گريه به راه اندازد..

ميترسم ،
ميترسم اين غرورِ لعنتىِ بى وقفه
مثلِ مترسكى ميانِ مزرعه، قتاريهاى ِ زيباىِ
باغِ زندگيم را فرارى دهد...

ترسهايم با من در آينه ، در خواب، در تاريكى، با من سايه به سايه ، نزديك تر از پوست به تنم، در كمينِ خنده هايم نشسته اند......

دستانم را بگير
اى اهوراىِ توانا، آزادم كن از بندِ سايه هاى سياهى كه روزهايم را ابرى كرده اند...
آ.و
 


:: بازدید از این مطلب : 48
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 آبان 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا

در 4 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... كثيف نكردن شلوار

 

در 6 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... پيدا كردن راه خانه (از مدرسه)

 

در 12 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... داشتنِ دوست (يافتن)

 

در 18 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... گرفتن گواهى نامه رانندگى

 

در 20 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... برقرارى رابطه

 

در 35 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... پول داشتن

 

در 45 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... پول داشتن

 

در 55 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... پول داشتن

 

در 60 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... برقرارى رابطه

 

در 65 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... تمديد گواهى نامه رانندگى

 

در 70 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... داشتنِ دوست (تنهايي)

 

در 75 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... پيدا كردن راه خانه (از هر كجا)

 

در 80 سالگى ... موفقيت عبارت است از ... كثيف نكردن شلوار

 

آموزش اینترنت ایرانسل



:: بازدید از این مطلب : 26
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 آبان 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیرا
 
چمدانش را بسته بودیمبا خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود...
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمشچیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی!
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورمیک گوشه هم که نشستمنمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم، اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیریهمه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول، تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی امو تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیدهو نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت و گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ... جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم!!!
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکردزیر لب میگفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!!
 


:: بازدید از این مطلب : 35
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 25 آبان 1392 | نظرات ()