ميترسم ، از آن روزى كه دستى به سويم دراز شود و من از ترسِ شكستنِ دوبار، آن را پس بزنم...
ميترسم از روزى كه غمهاى انباشته شده در دلم، تبديل به سرطانِ كينه شود
ميترسم از روزى كه چشمهاى خيسم را از آسمان پس بگيرم و به مردابهاىِ تاريكِ نفرت پناه ببرم...!
ميترسم كه لبهايم دوستت دارم را فراموش كند، و انفجارِ فريادهاى خاموش،
در من سونامىِ گريه به راه اندازد..
ميترسم ،
ميترسم اين غرورِ لعنتىِ بى وقفه
مثلِ مترسكى ميانِ مزرعه، قتاريهاى ِ زيباىِ
باغِ زندگيم را فرارى دهد...
ترسهايم با من در آينه ، در خواب، در تاريكى، با من سايه به سايه ، نزديك تر از پوست به تنم، در كمينِ خنده هايم نشسته اند......
دستانم را بگير
اى اهوراىِ توانا، آزادم كن از بندِ سايه هاى سياهى كه روزهايم را ابرى كرده اند...
آ.و